♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ يك روز تو را خواهم دزديد پاي همه چيزش هم مي ايستم اصلاً گروگانت ميگيرم يك داستانِ پليسيِ عاشقانه تيترِ يكِ اخبار ميشويم صداي دوست داشتنم را به گوش دنيا خواهم رساند از آنها "تو"را ميخواهم در قبالِ آزادي ات...آزادت ميكنم به شرطي كه مالِ خودم شوي ديوانه شدم نه ؟ من حتي براي داشتنت،به اين اراجيف هم فكر ميكنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علي قاضي نظام
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
*~*~*~*~*~*~*~* هفت یا هشت سالم بود برای خرید میوه و سبزی با سفارش مادرم به مغازه محل رفتم اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنی پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید آقای صبوری (رحمت خدا بر او باد…) میوه و سبزی گران شده؟ گفت: نه همشیره گفت: پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت، به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری مادر از مغازه بیرون رفت. اما من داخل بودم حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه به خدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخند و پندش یادم هست بارها با خودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه *~*~*~*~*~*~*~* پرویز پرستویی
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند « آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟» جواب آنها « نه» بود ؛ چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد مأموران جلو رفتند و گفتند « پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟» پیرمرد با هیجان و شعف گفت « البته که من آدم خوشبختی هستم» فرستادگان پادشاه به او گفتند « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم» پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد پس رو به مأموران کرد و گفت « چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم» مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد » ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي وزير سر در گريبان به خانه رفت وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟ و او حکايت بازگو کرد غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد وزيز با تعجب گفت
یه روزدو جوان میرن حمام شهر دم در ورودی یه خانوم محجبه نشسته بود و لیف و ... دس فروشی میکرد دو تاجوان میرن دوش میگیرن بعد از دوش گرفتن میان بیرون میبینن هنوز هیچی نفروخته دست فروش یه چن قدم که راه میرن یکیشون میگه وایستا من ی کوچولو کار دارم میرم بر میگردم میره پیش خانومه بعد میاد دوسش میبینه هرچی لیف و ... چیزای دیگه بوده همه خریده آورده میگه چرا این همه!؟ میگه خانومیکه تو این سرما میاد کار میکنه خرج زندگیشو دربیاره میتونست بره توی تختخاب گرم تنشو بفروشه و چند برابر این در آمد کسب کنه ولی حاضر به تن فروشی نشد ما مردیم غیرتمون کجا رفته حداقل با خرید این وسایل یه کمکی به اون کرده باشیم این زنها سرمایه و افتخار ملت هستن اون کسی نبود جز پهلوان تختی این یکی از خاطرات دفتر زندگیه پهلوان تختی بود درود بر همه ی پهلوانان و مردان صفت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آنها میخواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامهی خود را تغییر دادند زیرا مردم میگفتند که شانگهاییها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبههایی که از آنان آدرس میپرسند نیز پول میگیرند اما پکنیها سادهلوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک هم به او میدهند. فردی که میخواست به شانگهای برود، با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، اگر کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمیماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش میافتادم.» فردی که میخواست به پکن برود، پنداشت که «شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت، فرصت ثروتمند شدن را از دست میدادم.» هر دو نفر در باجهی بلیتفروشی، بلیتهاشان را با هم عوض کردند . فردی که قصد داشت به پکن برود، بلیت شانگهای را گرفت و کسی که میخواست به شانگهای برود، بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن به راستی شهر خوبی است. ظرف مدت یک ماه اول هیچ کاری نکرد. اما گرسنه هم نماند؛ زیرا در بانکها آب برای نوشیدن وجود داشت و در فروشگاههای بزرگ نیز شیرینیهای تبلیغاتی را میخورد که مشتریها میتوانستند بدون پرداخت پول از آن بخورند. فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای به راستی شهر خوبی است. هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و... سودآور است. فهیمد که اگر ایدهی خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. سپس به کار گل و خاک روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این کار، ده کیف حاوی شن و برگهای درختان را بارگیری کرد و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند، فروخت. در هر روز پنجاه یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سالدر شهره بزرگ شانگهای یک مغازه افتتاح کرد. او سپس دریافت که تابلوی مجلل بعضی از ساختمانهای تجاری کثیف است؛ متوجه شد که شرکتها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلوها را نمیشویند. از این فرصت استفاده کرد؛ نردبان، سطل آب و پارچهی کهنهای تهیه کرد و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح نمود. شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او به تازگی برای بازاریابی، با قطار به پکن سفر کرد در ایستگاه راهآهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی میخواست. هنگام دادن بطری، چهرهی کسی را که پنج سال پیش بلیت قطار را با او عوض کرده بود، به یاد آورد. نکته: خلاقیت و استعداد در برخورد با مشکلات شکوفا و نمایان میشود. در دنیای کسب و کار، آنان که آرامش را در بستن چشمها بر تحولات دنیای اطراف میجویند، به استقبال مرگ زودرس میروند. یک انسان موفق از تهدیدها استقبال میکند و از دل آنها فرصت ناب را کشف میکند.
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺩﺯﺩ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﺎ، ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ کد ﺧﺪﺍﺳﺖ؟؟؟ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ،ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ میگفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ! ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ! ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ... ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ ! ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ،ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ ... ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪﻧﺪ ... ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ! ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ! ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ آﺑﺎﺩﯼ ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ، ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﻋﺮﻋﺮﮐﻨﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ!!!!! * ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ *
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم